امیرمحمد کاظمیامیرمحمد کاظمی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

امیرمحمدخاله نرگس

دعایی که همیشه مامانی برات می خونه!

جشن تولد ....

سلام عزیزخاله مامان جونت هرسال برات تولد میگیره حالا یک سال خودمونی میگیره یک سال کاملا" مفصل عزیزدل که این بار چون تازه از مسافرت اومده بودید مامان فرصت هیچ کاری رو نداشت و خودمونی برات تولد گرفت تولد چهارسالگیت مبارک عزیزکم الهی قربونت برم که وقتی ازت میپرسیدیم امیرمحمد چندسالت شده ؟باذوق میگفتی چهارسال   خب حالا که حرف جشن تولده بااینکه خیلی وقته که گذشته اما دلم نیومد که برات نذارم از عکسهای جشن ولادت امام زمان (عج) که مامان افروز این روز رو هم هرسال جشن میگیره  البته  به لطف خدا کاملا" مفصل  عزیز خاله  تو این جشنی که مامان هر سا...
14 مرداد 1395

جشن روز پدر سال 1395

امیرمحمد خیلی دوست داشت این دلقکهارو اما دقیقا" وقتی نزدیکشون شدیم حسابی ترسیده بود ببین چطور با ترس نگاهشون میکنه این ووروجک   ...
7 ارديبهشت 1395

پسرمون میخواد برای خونه تکونی به مامان بزرگش کمک کنه ... :)

عزیز خاله چندروزی بود که یه ریزه ناخوش احوال بودی  و خییییییییلی بی تابی میکردی واین ناخوشیت رو غذا خوردنت  خییییییییییییییلی تاثیر گذاشته  بود و باعث شده بود که همه نگرانت باشیم و البته مامان افروز از همه بیشتر نگرانه گل پسرشه آخه شما  ووروجک و چشم امید مامان و باباتی شیییییییییییطووووووون  و خلاصه این سرماخوردگی باعث شده که  شما به شدت بی تابی کنی  و اصلا" هم لب به غذا نزنی و مامان افروز حسابی غصه میخورد از این بابت   چون گل پسرش لاغر و لاغرتر میشد  حتی یه روز به خاطره بی حالیت به من زنگ زدن که بلکه با من حرف بزن...
18 بهمن 1394

خدایا این دوتا عزیزدل رو برای خواهرجونی در پناه خودت نگه دار ...

خدایا این دوتا داداشی رو همیشه برای هم و پشت هم نگه دار .... این دوتا عزیز دل ، تمام امید خواهرجونیم هستن .... پس درپناه خودت نگهشون دار .... به خودت سپردمشون خداجوووووووووووون ...... عااااااااااااااااااااااااشقتونم گل پسرااااااااااااااااااا ....       عزیزکم ببین چه عکسهایی برات آوردم خودم تازه متوجه این عکس شدم ببین چه تپلی و خوردنی بودی فسقلی     اینم عکس داداشیه نازت آقاامیرحسین الهی قربون هردوتون برم عزیزهای خاله       ...
1 دی 1394

ای شیطوووووووووون به قول مامانت آخه اینجا هم جای درس خوندنه ?!!!!?

 راستی عزیزخاله این روزها برنامه ی عمو پورنگ رو خیلی دنبال میکنی و به شدت به عمو پورنگ و برنامه ش علاقه پیدا کردی  طوری که با دیدن این برنامه برای آینده ت یه جورایی تصمیم گرفتی  و به من میگی : خاله عسل میخوام وقتی بزرگ شدم  مثل عمو پورنگ برای بچه ها شعر بخونم  وااااااااااای نمیدونستم ذوق کنم  یا تعجب از این طرز فکرت عزیزخاله     آخه خیلی برام جالب بود که برای آیندت برنامه هم داری   راستی همون روز با شنیدن یه جمله ی دیگه ت هم خییییییییییییلی ذوق کردم  و کلی خندیدم ..... وقتی مامانت میخواست برات غذا  آماده کنه و شما متوجه شدی که ...
1 دی 1394

عزیزدل خاله دااااااستانی داشتیم از کلاهت با اون منگوله هاش ... زمستان 94

خب خاله جونی داستان از این قراره که یه شب میخواستین منو که همیشه  خاله عسل خطاب میکنید ببرید بیرون به قول خودتون برای دور دور اماااااا .......... شما که در حال آماده شدن بودی همین که میخواستی کلاهت رو بزاری رو سرت، داداشیت (امیرحسین) شیطنت کرد و یکدفعه کلاهت رو از رو سرت برداشت و فرار کرد بعدشم شما یه جیغ بنفش کشیدی و کلی هم شاکی شدی از دست داداشیت ماجرا که تموم نشد .... شما بعداز این که از حالت شوک دراومدی ، بدو بدو با عصبانییت رفتی دنبال داداشیت تا کلاهتو (یه جورایی حقتو) ازش بگیری .... که البته از طرفی مامانت خییییییییییییلی خوشحال بود  از این که خودت میتونی از حقت دفاع کنی و سکوت کرد  و ف...
1 دی 1394