امیرمحمد کاظمیامیرمحمد کاظمی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

امیرمحمدخاله نرگس

عزیزدل خاله دااااااستانی داشتیم از کلاهت با اون منگوله هاش ... زمستان 94

1394/10/1 8:53
نویسنده : خاله نرگس
334 بازدید
اشتراک گذاری

خب خاله جونی داستان از این قراره که یه شب میخواستین منو که همیشه  خاله عسل خطاب میکنید ببرید بیرون به قول خودتون برای دور دور

اماااااا ..........

شما که در حال آماده شدن بودی همین که میخواستی کلاهت رو بزاری رو سرت، داداشیت (امیرحسین) شیطنت کرد و یکدفعه کلاهت رو از رو سرت برداشت و فرار کرد متفکرمتفکرمتفکر

بعدشم شما یه جیغ بنفش کشیدی و کلی هم شاکی شدی از دست داداشیت شاکیشاکیشاکی

ماجرا که تموم نشد ....متنظرمتنظرمتنظر

شما بعداز این که از حالت شوک دراومدی ، بدو بدو با عصبانییت رفتی دنبال داداشیت تا کلاهتو عصبانی(یه جورایی حقتو) عصبانیازش بگیری .... که البته از طرفی مامانت خییییییییییییلی خوشحال بود چشمکچشمک از این که خودت میتونی از حقت دفاع کنی و سکوت کرد  سکوتو فقط تماشا کرد ، در همین حین بود که از یه طرف شما کلاه رو میکشیدی و از طرف دیگه داداشیت اما جالب اینجابود که داداشیت با خنده ی پلیدانه خندونک و شما با گریه گریه کلاه رو میکشیدید خندهخندهخنده

اماااااااااااا .....

یکدفعه دیدیم که منگوله های کلاه دست شماست و خوده کلاه دست داداشیت و اینجابود که فهمیدی کلاهت پاره شده !!!!!!! وااااااااااااااااااای حالا دیگه راستی راستی مثل ابر بهار گریه میکردی گریهگریهگریه و مدام با بغض میگفتی خاله عسل  بیچاره شدم کلاهم شکست ( آخه تابه حال پیش نیومده بود که لباست پاره بشه و شما متوجهش بشی و با کلمه پاره شدن لباس آشنا باشی) وااااااااااااااای ما نمیدونستیم به لحن شیرینت با بغضت که ناراحتی کلاهت پاره شده بخندیم یا به اون جمله ت که باناراحتی میگفتی بیچاره شدم   .....خندهخندهخنده

ای جوووووونم که همیشه خنده رو ، رو لبای ما مینشونی عزیز دل خااااااااااااله .....محبتبوسبوسبوسمحبت

آخرداستان هم که مامانت وارد ماجرا شد و گفت نگران نباش الان برات میدوزم و دوباره مثل روز اولش میشه ، اونوقت بود که دیگه مثل همیشه دوباره خنده رو لبات اومد و از مامان جونت کلی هم تشکر کردی بای بایبای بایبای بای

 

 

پسندها (11)

نظرات (0)