عزیزدل خاله دااااااستانی داشتیم از کلاهت با اون منگوله هاش ... زمستان 94
خب خاله جونی داستان از این قراره که یه شب میخواستین منو که همیشه خاله عسل خطاب میکنید ببرید بیرون به قول خودتون برای دور دور
اماااااا ..........
شما که در حال آماده شدن بودی همین که میخواستی کلاهت رو بزاری رو سرت، داداشیت (امیرحسین) شیطنت کرد و یکدفعه کلاهت رو از رو سرت برداشت و فرار کرد
بعدشم شما یه جیغ بنفش کشیدی و کلی هم شاکی شدی از دست داداشیت
ماجرا که تموم نشد ....
شما بعداز این که از حالت شوک دراومدی ، بدو بدو با عصبانییت رفتی دنبال داداشیت تا کلاهتو (یه جورایی حقتو) ازش بگیری .... که البته از طرفی مامانت خییییییییییییلی خوشحال بود از این که خودت میتونی از حقت دفاع کنی و سکوت کرد و فقط تماشا کرد ، در همین حین بود که از یه طرف شما کلاه رو میکشیدی و از طرف دیگه داداشیت اما جالب اینجابود که داداشیت با خنده ی پلیدانه و شما با گریه کلاه رو میکشیدید
اماااااااااااا .....
یکدفعه دیدیم که منگوله های کلاه دست شماست و خوده کلاه دست داداشیت و اینجابود که فهمیدی کلاهت پاره شده !!!!!!! وااااااااااااااااااای حالا دیگه راستی راستی مثل ابر بهار گریه میکردی و مدام با بغض میگفتی خاله عسل بیچاره شدم کلاهم شکست ( آخه تابه حال پیش نیومده بود که لباست پاره بشه و شما متوجهش بشی و با کلمه پاره شدن لباس آشنا باشی) وااااااااااااااای ما نمیدونستیم به لحن شیرینت با بغضت که ناراحتی کلاهت پاره شده بخندیم یا به اون جمله ت که باناراحتی میگفتی بیچاره شدم .....
ای جوووووونم که همیشه خنده رو ، رو لبای ما مینشونی عزیز دل خااااااااااااله .....
آخرداستان هم که مامانت وارد ماجرا شد و گفت نگران نباش الان برات میدوزم و دوباره مثل روز اولش میشه ، اونوقت بود که دیگه مثل همیشه دوباره خنده رو لبات اومد و از مامان جونت کلی هم تشکر کردی