عزیزدل خاله دااااااستانی داشتیم از کلاهت با اون منگوله هاش ... زمستان 94
خب خاله جونی داستان از این قراره که یه شب میخواستین منو که همیشه خاله عسل خطاب میکنید ببرید بیرون به قول خودتون برای دور دور اماااااا .......... شما که در حال آماده شدن بودی همین که میخواستی کلاهت رو بزاری رو سرت، داداشیت (امیرحسین) شیطنت کرد و یکدفعه کلاهت رو از رو سرت برداشت و فرار کرد بعدشم شما یه جیغ بنفش کشیدی و کلی هم شاکی شدی از دست داداشیت ماجرا که تموم نشد .... شما بعداز این که از حالت شوک دراومدی ، بدو بدو با عصبانییت رفتی دنبال داداشیت تا کلاهتو (یه جورایی حقتو) ازش بگیری .... که البته از طرفی مامانت خییییییییییییلی خوشحال بود از این که خودت میتونی از حقت دفاع کنی و سکوت کرد و ف...
نویسنده :
خاله نرگس
8:53