پسرمون میخواد برای خونه تکونی به مامان بزرگش کمک کنه ... :)
عزیز خاله چندروزی بود که یه ریزه ناخوش احوال بودی و خییییییییلی بی تابی
میکردی واین ناخوشیت رو غذا خوردنت خییییییییییییییلی تاثیر گذاشته بود و باعث
شده بود که همه نگرانت باشیم و البته مامان افروز از همه بیشتر نگرانه گل
پسرشه آخه شما ووروجک و چشم امید مامان و باباتی شیییییییییییطووووووون
و خلاصه این سرماخوردگی باعث شده که شما به شدت بی تابی کنی
و اصلا" هم لب به غذا نزنی و مامان افروز حسابی غصه میخورد از این بابت
چون گل پسرش لاغر و لاغرتر میشد حتی یه روز به خاطره بی حالیت
به من زنگ زدن که بلکه با من حرف بزنی و یه ریزه حالت بهتر بشه آخه
شمایی که عااااااااشق این بودی که هرروز زنگ بزنی و با من ( به قول خودت خاله
عسل ) کلی گپ بزنی و ازم دعوت کنی بیام خونتون و کلی باهم بازی کنیم
اماااااااااااااا این بار هرچی مامان و بابات بهت گفتن امیرمحمد با خاله عسل حرف
میزنی و شما برای اولین بار نخواستی که بامن صحبت کنی و اینجا شد
که دیگه منم با شنیدن غمه صدای مامان افروز و از ممانعتت برای صحبت کردن به
شدت استرس گرفتم و تاااااااااازه از طرفی هم همه به شوخی میگفتن من
چشمت کردم خاله جون به خاطره همینه مریض شدی
خلاصه اینکه رو کردم به خدا و گفتم خداجون این ووروجک همه امیدخواهرجونیه
زوده زود خوبش کن و منم در عوض دو تسبیح صلوات و یک تسبیح امن الیجیب می
فرستم برای گل پسر ......
امااااااااااااااااااا ......
فرداش زنگ زدم خونتون که حالتو بپرسم دیدم مامان افروز با خوشحالی میگه بله
خداروشکر خووووووووووووبه خوووووووووووبه ...... وااااااااااااااای اینو که شنیدم بخدا
دنیارو بهم دادن و همون لحظه خداروشکر کردم
راستی راستی این که حالت بد شده بود همش از رودل بود که دکترت تشخیص
داده بود که سره دلت غذا مونده و تمام این سختیا به همین خاطر بود و
نمیتونستی خوب غذا بخوری عزیز خاله
دوباره امااااااااااااااااااا
و حالا که خوب شدی جاااااااااااااالب اینجاست که نزدیک عید سال 1395 هستیم و
مامانی میخواد خونه تکونی کنه و به شوخی بهت گفتن که امیرمحمدجان وقتی
که شما مریض شده بودی یکی از فرشهای خونه ی آقاجون رو کثیف کرده بودی و
ازت خواستن که همون قالیچه ای رو که خودت کثیف کردی رو بشوری و
جاااااااااااالب تر اینکه نه نیاوردی و سریع قالیچه رو لوله کردی تا ببری بشوری
وااااااااااااااااای من که هلاکت شدم عزیییییییییییییزم که اینقدر بانمکی گل پسر ! اما
مامانی کلی ازت تشکر کرد و نذاشت بشوریااااااااااااا
اینم عکس آقا امیرمحمد ما در حین کمک کردن به مامانی ....