یکی از قشنگترین مطالبی که خوندم....
کتاب فرزندم رو بستم . جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدت عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مدادهاش رو یکی یکی گذاشتم سرجاش،کنارش نشستم و بغلش کردم،بوسیدمش،سرش رو بوسیدم ،پیشونیش رو ، گونه ی برافروخته اش رو ......
گفتم نمیخوام هیچی بشی ، نمیخوام دکتر و مهندس بشی
میخوام یاد بگیری مهربون باشی . نمیخوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری . میخوام تا وقت داری کودکی کنی
شاد باش و سرزنده و قوی باش حتی اگر ضعیف ترین شاگرد کلاس باشی . پشت همون میز آخر هم میشه از زندگی لذت برد....
بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی تونستی یاد بگیر ولی حواست باشه از دنیای قشنگ خودت چیزی مایه نگذاری
کنار هم نشستیم
پاپکورن خوردیم
و فیلیم دیدیم
و من تمام مدت به خودم و به یک زندگی فکر میکردم که آنقدرجدی گرفته بودم ، زندگی ای که برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدال هایش تمام روزهاش رو دویده بودم
هیچکس حتی برای لحظه ای مرا متوقف نکرده بود
هیچکس نگفته بود لحظه ای بایستم و کودکی کنم
هیچکس نگفته بود زرنگترین شاگردان ، خوشبخت ترین ها نیستند.......